ماجراهای من و زندگی

من:الهام متولد شهریور ۶۳ ! از۱۰ فروردین۹۰ با همسریم زیر یه سقفیم و از وقتی هم یادم میاد یا دانش آموز بودم یا دانشجو!!!

ماجراهای من و زندگی

من:الهام متولد شهریور ۶۳ ! از۱۰ فروردین۹۰ با همسریم زیر یه سقفیم و از وقتی هم یادم میاد یا دانش آموز بودم یا دانشجو!!!

بهار...

بهار بی خزان می خواهم 

بهاری که به فاصله ی سال ها به آتش تابستان و کولاک زمستان دچار نشود.  

بهاری می خواهم که شبیه تو باشد: مهربان و حقیقی     

 

تورا بیش از بهار دوست دارم چرا که شمیم دوستی ات روح را تازگی می بخشد و عطر نفست زندگی را شادابی دوباره است. 

شکوفه بر شاخه از نسل شبنم عشق توست و بهار نام دیگر تو...

باران دروغ

 امشب آخرین قسمت باران دروغ رو دیدم....  

 کلی گریه کردم همراه هنرپیشه هاش!!!!!!( احساساتی بیچاره)

دیر شده

یه ربع پیش با مسئول پرده سرا حرف می زدم. گفت : خیلی دیر شده یالا پاشو بیا مدل پرده های خونه تو انتخاب کن که اگه دیر بیای نمی تونم کارتو به موقع تحویلت بدم!  

(64 روز دیگه عروسیمه)  

 

 هنوز خرید نرفتیم 

آزمایش ندادیم 

سفره عقد انتخاب نکردیم  

بابت اندازه های لباس عروسی نرفتیم مزون 

کارت عروسی انتخاب نکردیم

جهاز الهام هنوز ناقصه همه چی هم گرونه !!!   

 منم که نشستم تهران و برا خودم صاف صاف می چرخم به بهانه ی پایان نامه!!! اونقدر هم روش کار کردم که اگه استاد راهنمام منو ببینه با یه تیر خلاصم می کنه!!!  

25فروردین امتحان دکترا دارم!!! ولی هنوز کتاباشم نخریدم که شروع کنم به خوندن!!! آخه آدم 15روز بعد عروسیش میتونه دکترا امتحان بده؟ نه انصافا... 

 

بسه دیگه گریه ام گرفت!  

 

پ.ن: کارای زیر رو هم انجام دادیم( اون دفعه که رفته بودم ولایت): 

رفتیم موسسه ی فیلمبرداری  هماهنگیا رو انجام دادیم .

رفتیم آرایشگاه برا عروس خشگل ( خودم) وقت گرفتیم .

رفتیم مزون لباسمو انتخاب کردم! ( بعدا عکسشو می زارم اینجا)

 

هاپو خان

 این فیدل آقاست !  یه کمی بی ادب و حرف گوش نکن و هاپ هاپو هست... ولی عزیز دل منه!

سلام به همگی

من تازه واردم. میدونم حالا حالاها کسی وبلاگم رو نمیخونه. آخه فعلا کسی آدرسمو نداره!!!!  ولی زودی پیدا می کنن!!! 

26 سالمه. همیشه دوست داشتم چیز بنویسم ولی 15سال پیش که تازه شروع کردم به نوشتن خاطره هام و درد دلام توی یه دفتر صورتی!!چندتا اتفاق افتاد::::  

1-سه تا برادرام (آخه من خواهر ندارم)وقتی نبودم دفترمو می خوندن و بعدش به حرفایی که نوشته بودم می خندیدن  

2- مامان خانوم ازش برای کشف اسرار زندگی خصوصیم استفاده می کرد  

 

خلاصه ضایع شدم و گذاشتم کنار 

 

حالا بعد چند سال وسوسه شدم که این دفعه همونا رو توی وبلاگ بنویسم!!!  

آدرسشم به برادرام ندم!!! مامان هم که اهل وب نیست!! شاید اینجوری بتونم ببینم بقیه چه نظری راجع به الهام و کاراش دارن!! شایدم برا زندگیم راهنماییم کنن!!
دوستتون دارم دوستام!! 

فعلا بای  

زمان: گمونم بزنه خودش این پایین ولی راس 11 

مکان: خوابگاه دانشجویی دانشگاه تهران. انتهای کارگر شمالی 

 

 

ps: شوخی کردم داداشیا آدرسشو بهتون میدم که بخندید دلتون شاد شه! 

pss:  برام یادگاری می زارین؟ از این پایین!!! مرسی