ماجراهای من و زندگی

من:الهام متولد شهریور ۶۳ ! از۱۰ فروردین۹۰ با همسریم زیر یه سقفیم و از وقتی هم یادم میاد یا دانش آموز بودم یا دانشجو!!!

ماجراهای من و زندگی

من:الهام متولد شهریور ۶۳ ! از۱۰ فروردین۹۰ با همسریم زیر یه سقفیم و از وقتی هم یادم میاد یا دانش آموز بودم یا دانشجو!!!

هفت سین داداش کوچولو

از اونجایی که بابا جونی ما تهدید کرده هرکی موقع سال تحویل بیدار نباشه از عیدی امسال سهمی نداره ما هم در راستای پر کردن اوقات فراغتمون تا لحظه ی تحویل سال اقدام به گذاشتن یه پست دیگه توی سال 89 نمودیم!!! 

موضوع این یکی پست هفت سین سال 90 بود که چون داداش کوچولو خودش رفت سراغش و روبراهش کرد تغییرش دادم به هفت سین داداش کوچولو!!!  

 

انتظار نداشته باشین یه چیز عجیب غریب ببینید! اینقد ساده و دوست داشتنی بود که دلم نیومد یه یادگاری ازش نداشته باشیم!!! 

  

اون تخم مرغارو هم هرکدوم شکل یکی از ماها نقاشی کرده !  اگه گفتین من کدومم؟؟؟؟  

اینم از سفره ی هفت سین امسال ما:::

 

خود شناسی دم عید!!!

من که اینقد خرید می کنم و کار دارم که اصلا قابل توضیح دادن نیستن!!!!!!!!!!!!!! 

دیشب که تصمیم گرفته بودم برم بع بعی بشمارم تا خوابم ببره به فکرم رسید به جای شمردن اونا بشینم و عادتای عجیب و غریبم رو بشمرم !!! اونقد بعضیاشون خنده دار بودن که خودم هم خنده ام می گرفت البته نوشتن بعضیا اینجا جاشون نیست!!! 

   

اول اینکه من تو زندگیم یه چیزایی رو دوست دارم.. نه نه اصلاح می کنم من خیلی خیلی چیزا توی زندگیم هست که واقعا عاشقشونم !!! اولیش و مهمتریش خونوادمه ! همشونو از ته دلم دوست دارم ( منظورم تیر و طایفه مون هم هست کلا، خصوصا نامزدی جونم و مادربزرگا و پدر بزرگ و عموهام )! دومین چیز هم خودمه که خیلی خیلی خودمو دوست دارم!!! ! خدایا مرسی که منو اینجوری آفریدی همه ی اخلاقامو عادتامو دوست دارم حتی اونایی رو که بقیه می گن خیلی بدن و ضعفه و باید اصلاح شن!!! خب فکر کنم تو این دنیای خدا همگی از خودشون خوششون میاد . نه؟   خرید و بازی کامپیوتری و ترشیجات و فیلم دیدن و اینا هم تو همین طبقه ان که بهم حال میدن اساسی!!!

از یه چیزایی هم بدم میاد مثل عجله کردن و بی پولی و خستگی و درد و صبح زود بیدار شدن  و... 

 

و نسبت به یه چیزایی حساسیت دارم که اولیش بادمجونه ! و بعدش اینکه نسبت به اینکه کسی به وسایل شخصیم دست بزنه خیلی حساسم !! حتی مامانم!!! 

 

نسبت به یه سری چیزا هم فوبیا دارم تو زندگیم!! که هرکاری هم بکنم نمی تونم ترسی که ازشون دارم رو کنار بزارم. عبارتند از : هواپیما ، زلزله و دزد !!!!!!!!!!!!!!!!! هروقت می خوام پامو بزارم از خونه بیرون به این فکر می کنم که وقتی برمی گردم فلان و بهمان چیزمو بردن!!! برعکس من نامزدی خان حتی در خونه اش رو هم قفل نمی کنه وقتی داره میره بیرون ، از مسافرت با هواپیما خوشش میاد و درباره زلزله هم هنوز نمی دونم چه حسی داره!!!! 

 

عادتا هم که قابل شمارش نیستن ! زیادم مهم نیستن  !! مثلا دوستام کشف کردن که هروقت یه چیز خوشمزه می خورم چشام خمار میشه!! یا دوست دارم ماست رو از تو قاشق مثل هاپوها لیس بزنم( برا همین تو مهمونیا هیچوقت ماست نمی خورم ).  یا اینکه وقتی دارم یه کار فکری میکنم بی اینکه بفهمم شصتمو میزارم دهنم و وقتی به خودم میام که تا ته رفته تو حلقم!!!!

 

ولی یکی دوتاشونم مهمن !  

مقدمه اش اینه که من کلا راحت میرم تو عالم هپروووت!!!! یعنی وقتی دارم به چیزی فکر می کنم یهو هپروتی میشم و به شونصد و هشتاد چیز دیگه هم به طور موازی فکر می کنم و یهو می بینم ای وای اصلا یادم رفته می خواستم به چی فکر کنم!! واسه همین به خودم یاد دادم وقتی به چیزی فکر میکنم درباره اش با خودم حرف بزنم !!! که به این می گن فکر کردن با صدای بلند! 

مضراتشم که خودتون آگاهید : اول اینکه همه می فهمن به چی فکر می کنم . دوم اینکه بعضی وقتا کسی پیشم بوده و فکر کرده دارم با اون حرف می زنم!! که بعدش ضایع میشه !!!  

مثلا چند شب پیش داشتم واسه خودم به بابا شاه توی قهوه تلخ فکر می کردم . اگه گفتین به کدوم تیکه هاش!!! به این کلمه اش که با یه لحن خاصی هم میگه : کثافت!!! بعد یهو با صدای بلند همونجوری داد زدم : کثافت!!!!! حالا تصور کنید دور و بریام چی شدن؟ از جا پریدنشون به ارتفاع 5سانت از روی زمین رو به چشم خودم دیدم و دیگه لازم نیست حرفای شیرینشونو بنویسم....  

  

عادت عجیب غریب بعدی اینه که هر از گاهی بی دلیل و الکی بعضی وقتا دلم می خواد به یکی گیر بدم و پاچه شو بگیرم!!!!! دوستام اسم این رفتارم رو گذاشتن جن گیر شدن که البته یه ساعتی بیشتر طول نمی کشه!!!  

نمیدونم نامزدی جونم بعد عروسی می تونه با این خل و چل بازی هام کنار بیاد یا نه !!!! ولی دیشب که به این چیزا فکر می کردم دلم براش می سوخت!!! آخه بعد 26 سال زندگی و کلی فکر کردن هنوزم خودم هم درست حسابی خودمو نشناختم ، اون طفلکی که تازه می خواد شوهری من بشه چه مکافاتی داره از دستم!!  

دیگه فکر نکنم تا فردا آپ کنم پس عید همگی مبارک و ایشالا همیشه خوب و خوش و خرم باشین!!  

خدافظ سال 89 و دهه ی 80 !! میرم که سال دیگه بیام!! 

بوس بوس بوس

روز شمار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۱۲ روز مانده به عروسی

بچه ها عید حسابی از ذهنم رفته ! اصلا یادش نبودم! شروع سال جدیدم رو از ۱۲ روز دیگه گذاشتم که روز عروسیمه !‌ من عاشق عید و سال تحویل بودم ، عاشق خرید قبل عید، خونه تکونی ، روبوسی بعد سال تحویل ، عید دیدنی و عیدی گرفتن و.... 

هیچ وقت فکر نمی کردم اتفاقی باعث بشه که من عید رو فراموش کنم ولی امسال یهو به خودم اومدم دیدم امسال حتی به اینکه عید چه روزیه و سال تحویل چه ساعتیه فکر نکرده بودم!!!! همش فکر می کنم 10 فروردین چه روزیه و چقد مونده تا اون روز!!!  الان لابد عمونوروز باهام قهر کرده که امسال یادش نبودم!! حتی سبزه هم امسال نذاشتیم!!!!!! ماهی نخریدیم،فکر سفره و هفت سین نبودیم.... چه بچه های بدی شدیم امسال! 

 

این چند روزه چه کارایی کردیم؟  

از همه مهمتر که رفتیم خرید و مانتو و روسری و اینا خریدیم! یه لباس هم داده بودم خیاط که البته قبل عید برام آماده اش نمی کنه!  

راستی سفره عقدمون رو هم رفتیم مدلشو انتخاب کردیم که بازم بعد عروسی براتون عکسشو می زارم ! 

کارتای عروسیمون هم آماده شد و بهمون دادن ولی من زیاد چاپشونو دوست نداشتم .  

مبلای خونه مون رو تحویل دادن منهای یه دونه میز عسلی و شیشه ی روی میز ناهارخوری!  

یه لیست تهیه کردیم برا چیزایی که جهیزیه ام کم داره ! اما هردفعه میریم بازار 10 تا چیز می خریم که هیچ کدوم تو لیست نیستن! 

پرده های خونه مون رو هم گفته حداکثر تا 2فروردین برامون میاره نصب کنه ! خدا کنه خشگل شده باشن ! آخه مدلش اختراعی خودمه!!!! 

 

  

خب وقتشه که به دوستای گلی که دارن میرن مسافرت و تا بعد از عید نمی بینمشون سال نو رو تبریک بگم ! 

 امیدوارم همتون سال خیلی خیلی خوب و شاد و موفقی رو شروع کنین و به قول یکی از دوست جونا وقتی آخر سال برمی گردین و به عقب نگاه می کنید از نتیجه اش راضی باشین !  

عیدتون مبارک دوست جونیا!    

روی ماه همتون رو می بوسم .

12-2

چندروزیه که تو این فکر بودم از بلاگ اسکای مهاجرت کنم برم بلاگفا!!!! آخه انگار یه کمی امکاناتش بیشتره تو سرویس دهی!!! برا همین یه وبلاگ اونجا به نام این یکی وبلاگم ساختم و رفتم که براش همین قالب رو نصب کنم!!!  (منظورم قالب قبلیه چون الان دیگه مجبوری اینو گذاشتم)

اما همین که داشتم توی pichak.net دنبال کد قالب می گشتم یهو دیدم همون صفحه ی مشهور باز شده که عنوانشم هست: 2-12!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

برگشتم توی وبلاگ خودم دیدم به جای اون عکس خشگله که خیلی دوسش داشتم یه عالمه ضربدر قرمز گذاشته!!! منو می گین اگه کاردم می زدی خونم درنمیومد از عصبانیت!  

هی می گن حرف س ی ا س ی نزن، ایراد نگیر ، شکایت نکن ، نگو من از اینا بدم میاد... خب نمی گم !  

د آخه من نشستم اینجا تو خونه نه کاری به کسی ندارم نه اعتراضی نه ایرادی نه حرفی!!! بی خیال که دانشگاه اونجوریه ، به من چه تو خیابون چه خبره ، یه جوری کنار میام که مجبورم فقط یه جور لباس خاص بپوشم ، کنار میام که نامزدی دایم نگرانه که شب عروسی کراوات زدن کار دستش میده پیش حراست اداره ، که برا گزینش علمی فقط مهمه ابروهاتو چه جوری برداشتی ... 

آخه به قالبای وبلاگ مردم چی کار دارین؟ 

بدم میاد ازشون  

آخه 2-12 و مرض 

12-2 و درد بی درمون 

12-2 و مصیبت 

( من که یه فیلتر شکن دارم در حد بوندس لیگا ) ولی در عجبم از اینکه این همه محدودیت برا چی؟ از وبلاگ نویسی هم می ترسن!!!؟؟؟ برام جالبه هنوز بعضیا علاقه مند میشن برن یه جاهایی عضو شن که مردم رو بیشتر بزارن تو منگنه ، که پدرشونو در آرن ، که همه جا فیلتر باشه و فیلتر و فیلتر...  

 

پ.ن: عصبانی بودم شکلک نتونستم بزارم برا این پست 

پ.ن.ن: الان فردا نامزدی میگه این چیه نوشتی یالا ورش دار!!!!!!!!!!

آزمایش خون و آغاز جهاز کشی

الهی من قربون همتون برم که گفتین آزمایش ازدواج آمپول نداره !!!!!! انگار قوانین عوض شده و من جای یکی دوتا زدم!!!!!! 

 اول صبح که رفتیم آزمایشگاه یَک غلغله ای بود که نگو! شانش آوردیم نامزد خان صبح زود رفته بود نوبت گرفته بود! 

اول آزمایش خون دادم بعدش آزمایش جیش!!!!( ببخشید ادرار) 

2ساعت و نیم هم نشستیم سر جلسه ی مشاوره قبل ازدواج هی خانمه ور زد( به قول بابا اتی زر زد....) 

بعدشم که اومدم بیرون بهم واکسن کزاز زدن و گفتن اسفند 99 باز بیا بزن!!!!!!!!! بشین تا بیااااااام.

منم سر جلسه ی مذکور چنان استرسی گرفته بودم که نگو و نپرس که اگه یهو جواب آزمایشمون مشکل داشته باشه من چیکا کنم؟ به نامزدی هم که اس ام اس میدادم می گفتم: گرفتی جواب رو؟ می گفت میترسی جواب آزمایش اعتیادت مثبت شه؟؟؟؟؟ 

خلاصه که جواب رو دادن و همه چی اوکی بود!!! گواهیش رو هم نامزد خان بردن بدن دفترخونه ی شماره ی نمیدونم چند صد....  

 

عصر هم از ساعت 1و نیم شروع کردیم به بردن تیکه گنده های جهیزیه ام !!!تا 5 هم ادامه داشت و خدا میدونه که چی کشیدن این داداشیا و نامزد خان تا اینا رو بیارن طبقه ی سوم!!! حالا بماند که 4 تا کارگر هم گرفته بودن...! منم که نشسته بودم و هی غصه می خوردم که حالا نه کمر واسه اونا مونده نه چیزی از این یخچال بدبخت!!!  

امشب هم قرار بوده مبلا رو برامون بفرستن دم خونه ی نامزدی خان و اون تحویل بگیره که هنوز خبری نشده ازشون!!! 

 

فکر می کردیم امروز مادرشوهری هم بیاد ولی انگار از دیشب کمر درد داره و یکی دوبارم رفته بیمارستان !!!! 

   

باقی مونده ی جهاز رو هم توی عید می بریم! که خونه رو روبراه کنیم و بچینیم و... 

 

 نیمچه خصوصی::  

نمیدونم هرکسی که عروس میشه اینقد استرسای عجیب غریب می گیره یا فقط من این شکلی شدم... همش فکر می کنم الانه که یه اتفاق عجیب و غریب بیفته!!  

شب که داشتیم برمی گشتیم خونه هندزفری گذاشته بودم و هی از چشام اشک میومد!!! به یه چیزایی فکر می کردم که امکان نداره یه روزی برا کسی پیش بیاد (به جز فیلم هندیا) 

رسیدم خونه به مادرشوهری زنگ زدم دیدم صداش خیلی ناراحته باز نشستم گریه کردم.. این دفعه مامان مچمو گرفته میگه آخه تو چطوری؟ مشکلی هست به من بگو من مامانتم !!! منم باز دوباره گریه کردم که اینقد نگرانه ...36_1_44.gifتاحالا شنیده بودین کسی افسردگی قبل از ازدواج گرفته باشه؟؟؟؟

نخود لوبیا + تولد نامزدی خان

امروز از اون روزا بود که با آرامش ساعت 10 پا شدم و از اتاق اومدم بیرون!  البته ناگفته نمونه که دیشب مهمون داشتیم و ما کلی خسته بودیم ها!!!!

چشمم افتاد به مامان خانوم که کلی حبوبات و سبزی خشک و دوا گیاهی و... رو که بابا خریده بود ریخته دور و برش و داره باهاشون ور میره!! تا منو دید با خوشحالی گفت الهام صبحونه تو بخور و بیا که خیلی کار داریم !  

از بعد صبحانه تا یه نیم ساعت پیش نخود و انواع لوبیا و عدس و ماش و جو و سبزیجات خشک و دارو گیاهی و انواع ادویه جات و... پاک می کردیم و می ریختیم تو ظرفای حبوباتی که مامان هفته قبل از فروشگاه رفاه خریده بود!!! سر هم 38تا شد!!!!! هنوز 5 تا دیگه هم کم داریم که باید بریم بخریم!!! آی کمرم....

به مامان گفتم میشه یه برچسب هم رو اینا بزنی که من بفهمم هرکدومشون چی ان؟ می گه: نه زشته می گن این چه عروسیه هنوز اسم اینارو بلد نیست!!! منم دائم با خودم اسمشونو تکرار می کنم که یادم نره : کل پوره ، بابونه ، آویشن ، ختمی ، گاوزبون،خاکشیر ،هل .....  

 

 

  

دیروز تولد نامزد جونم بود!!!دیگه رفته تو 30 سالگی! 6ماه پیش تولدم برام یه دستبند خریده بود ولی من نرسیدم امسال براش هیچی کادو بگیرم. برا 31 سالگیش می گیرم حتما!!!! ( حال می کنین چه نامزدی داره طفلکی؟)   

فردا قراره با نامزدی بریم آزمایش بدیم و واکسن بزنیمو و مشاوره قبل ازدواج و این چیزا...!!! آخه 18 روز دیگه عروسیمونه 

آی ی ی ی آمپول درد داره!!!!!!36_1_44.gif

بهترین چیزها توی زندگی رایگان هستند

این عنوان رو چندروز پیش یکی از دوستام برام ایمیل کرده بود . که خیلی دوستش داشتم و خواستم برا شما هم بزارم ببینید:: 

رسیدن به خونه همان و ....

Helloامروز صبح بالاخره قطار درب و داغون ساعت ۸ رسید و ما هوای زادگاه رو قورت دادیم رفت پایین!!! 

 

دیروز اینقد سرم شلوغ بود که نگو! از ساعت 10 که پامو گذاشتم از خوابگاه بیرون تا وقتی که ساعت 4 سوار قطار شدم همش دویدم این ور و اون ور!!!! عین هاپوهای پاسوخته!!!Doggy

اولش که با خانم کماندوی حراست دانشگاه تربیت مدرس حرفم شد !!!! پررو می گه دفعه بعد اومدی مانتوی بلندتر بپوش!!!!!  Surprise

یه ساعت دیواری و یه آباژور طلایی هم خریدم!!! 

 

صبح رسیدم خونه دیدم مامان لباس پوشیده و آماده نشسته ! پرسیدم کجا می ری مامانی؟ گفت: زود باش صبحونه تو بخور می خوایم بریم بیرون خرید!!! من : مامان خانم من تازه رسیدم خسته ام 

مامان: حالا این چند روز رو هم خسته شو 20 روز دیگه بعد عروسی تا دلت خواست استراحت کن! 

منم که آماده ی خدمت چشم گفتم و رفتیم خیابون!!! کلی چیز میز دیگه خریدم و همش در حال تعجبم که چرا این جهازه کامل نمیشه!!!!!!!!!! شما نمیدونید چرا؟؟؟؟ 

 

امشب خونه ی بابابزرگی دعوت بودیم به مناسبت مهمونی پاگشای پسرعمو!! 

 فردا شب هم خودمون میزبان همین مراسمیم ! نامزد خان هم میاد. هورااااا

پسرآدم ، دختر حوا!!!!!!!!!!!

 امروز جریان خاصی اتفاق نیفتاده که بخوام تعریف کنم براتون!!!

 چندروز پیش که رفته بودیم برای انتخاب کارت عروسی،  نامزد خان فیلم پسرآدم ، دختر حوا رو خرید!!!!!!!! منم که خجالتی !!! نگفتم بده منم ببینم! البته بعدا اس ام اسی گفتم ولی رودررو چیزی نگفتم!! کلی هم دلم می خواست!

پریروز که داشتم میومدم پیش دوست جونم رفتم از سوپری کشک بخرم دیدم دی وی دی پسرآدم ، دختر حوا رو گذاشته منم خریدمش و به خیال این که  میایم با دوستم یه فیلم توپ می بینیم برداشتم با خودم آوردم!

به نامزدی هم زنگ زدم فرمودن چرا خریدی؟ تو که می خواستی بخری می گفتی من نخرم!!! ( ما کلا خونوادگی تو کار لغو قانون کپی رایتیم!!!!!!!!!)

خونه ی دوست جونم که رسیدم نشسته بودیم داشتیم حرف می زدیم یهو گفت : پسر آدم دختر حوا رو دیدی؟

من: نه  ولی دیروز خریدمش با هم ببینیم ( منتظر بودم ذوق کنه خوشحال شه و قربون صدقه ام بره )

بعد دیدم یهو اینجوری شد: تورو خدا راست می گی؟ آخه منم خریدمش با هم ببینیم!!!!

من:

خلاصه کلی خندیدیم!!!! آخه ما اصلا آدمای خسیسی نیستیم که دلمون برا پولی که دادیم بسوزه( دروغگو هم عمه ته)  

بعدشم نشستیم دیدیمش و آخراش کلی خمیازه کشیدیم!!!( گرچه جفتمون عاشق این حامد کمیلی و مهناز افشاریم)

پ.ن: ای ول همه وایرلس دارن تو خونه هاشون!!!!!

سرده

سلم رفقا. من امروز صبح رسیدم تهران!!!از ایستگاه راه آهن تا خوابگاه هم لرزیدم کلی!!! 

با نامزدی خان که حرف می زدم می گفت: الان فایده داشت رفتی تهران؟!!!  

آخه می دونید یه کمی کار و زندگی داریم اونجا!!!!  

اول اینکه هنوزسفره عقد نگرفتیم .

دوم اینکه هنوز آزمایش نرفتیم بدیم.  

کلی هم کار داریم برا بردن و چیدن و نصب جهاز و اینا!!!! 

آخرشم خوردیم به شلوغی شب عید!!! 

 

قالب وبلاگم رو عوض کردم!!! از این اتفاقا زیاد ممکنه بیفته پس هروقت اومدین و دیدین بازم عوض شده زیاد سورپرایز نشید!!! 

 

اون عکسه بالا گوشه سمت چپ رو می بینید؟ عکس تابلو کوچواوییه که برا ولنتاین برا نامزدی جون خریدم. برا همین خیلی دوسش دارم. 

روزی که خریدمش آوردم خوابگاه با ذوق به فاطی نشون دادم. 

این فاطیه :  Arabic Veil

فاطی:اینو نده بهش 

من: چرا؟ خشگله که ! 

فاطی یه کمی لب و لوچه هاشو کج و کوله کرد و گفت: باید یکی می گرفتی که پسره دختره رو بغل کرده باشه ! اینجوری خیلی بی ریخته که دختره پسره رو گرفته !!!! یه جور مردسالاریه!!! 

من: برو بینیم بابا توهم مشنگ میزنی!! 

 

دوباره چهارشنبه میرم خونه دنبال باقی کارای عروسی!!! الان باید پاشم برم حموم و بعد وسایلمو جمع کنم برم خونه ی دوستم! چندروزی تنهاست میرم پیشش! 

فعلا بای

شلم شوربا

نه خیر من شوربا نپختم!!! عوضش کلی کار کردم!!! ولی خب نه به این شوری

از شیراز که برگشتیم چنان نهضتی به پا شده که نگو و نپرس!! 

اولا که مامان بیب زهرا رو خبر کرد و یه اتاق از خونه رو عید نشده حسابی تکوندن و جهیزیه ی من بینوا رو از اقصی نقاط خونه جمع آوری کردن و ریختن اونجا! حالا کدوم اتاق؟؟؟ اتاق بابا!!!  حدس بزنید قیافه اش چه شکلی شده بود وقتی دید اتاقشو !!! 

 

بعد از این رسیدیم به مرحله ی تکمیل جهیزیه طبق لیست جهیزیه ی دختر همکار مامان!!!! 

 

کلی شیشه و چینی و پلاستیک و چوب و تیر و تخته خریدیم هنوز یه پاش می لنگه !!!!!!! یعنی من می بینم روزی رو که صبح پاشم مامان نگه وای الهام اینو نداریم اونو نداریم بیا بریم این خیابون بریم اون خیابون....؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

اوه یادم رفت بگم کلی سبزی پاک کردیم و گذاشتیم خشک شه!! شوید ، جعفری ، گشنیز ، نعنا.... 

 یه سرویس چینی خشگل هم خریدم که می خواستم عکسشو براتون بذارم ولی نامزد خان گفت: نذار زشته می گن چقد ندید بدیده!!!   من ندید بدیدم به نظر شما؟؟؟؟  

 

دیروز با نامزد خان رفتیم کارت عروسی انتخاب کردیم و دنبال سفره عقد گشتیم که تیرمون برا سفره به سنگ خورده فعلا!!!!  

قراره یه روز دیگه بریم بابت سفره !  

 

منم می خوام فردا عصر برم تهران اما بلیت نییییییییییییییییییییسسسسسس!!  

 

این شکلک مناسبت نداره فقط دوستش داشتم!!!!!

عقدکنون عمو آخری در شیراز

 پنج شنبه 5 اسفند:

خب ما رسیده بودیم شیراز و قرار بود شب بریم مراسم عقد کنون!  

عمو برامون از آرایشگاه حنا وقت گرفته بود که بریم برای میکاپ و شینیون!( لابد شیرازیا بشناسن) !! زیاد هم نبودیم همش 7نفر!! قرار بود 11 ونیم بریم آرایشگاه ولی 2 رفتیم!! 

کلی هم شاکی منشی آرایشگاه بودیم ! 

2ساعت و نیم نشستیم تا کارمون تموم شد و راه افتادیم که بریم! 

 

خلاصه ما همگی به این حالت:    برگشتیم هتل  

عمو: ببخشید شما؟؟؟؟ من: ما از اقوام عروسیم!!!   

 راه افتادیم با عمو خان که اومده بود برا راهنمایی  سمت خونه ی عروس خانوم!! 

  

رسیدیم و سلام و حال احوال و آشنایی و بعدم ورود عاقد و عقد و اینا!! 

سپس:

  

خلاصه کلی شلوغ کردیم و بعد قرار شد بریم رستوران برا شام.  

توی رستوران بازم بعضیا بین میزا:  

بعد شام بازم برگشتیم خونه ی عروس و ماجراهای بالا  تکرار شد و بعدش راه افتادیم برگشتیم هتل!!! و اینجوری ماجرای عقد عمو به پایان رسید!   

جای همتون خالی کلی خوش گذشت!

   

پ.ن: توی شیراز برای اینکه شب ماشینای همدیگه رو دنبال کنیم و هیچ کدوم مسیر رو گم نکنیم به شیوه ی جفت راهنما به ماشین پشت سری علامت می دادیم! و جالبه هر ماشینی به ما میرسید جفت راهنما می زد و با سرعت به سمت ماشین جلویی رانندگی می کرد که ماشین عروس رو ببینه !!!! ماهم کلی به ضایع شدنشون می خندیدیم که میدیدن ماشین عروسی در کار نیست !!!! 

 

پ.پ.ن: من عاشق شیرااااازم! ولی اصلا وقت نشد جایی بریم! میشه یه بار منو ببری شیراز نامزدی؟؟!!!

بازگشت از شیراز

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااممممممممممم 

من برگشتم! 

دیشب ساعت 11 رسیدیم خونه! البته ساعت 12 ظهر از شیراز حرکت کرده بودیم! فاصله ی شیراز تا اینجا اینقدرا نیست ولی خب ما اینقدر تو راه وای میسیم و الکی وقت تلف می کنیم که دیگه جاده از رو میره!!!!  

اگه گفتین کجا بودم این چند روز؟ خب آی کیوتون هرچقد باشه می تونین حدس بزنید رفته بودم شیراز  

راستش ما یه عمو کوچولو داریم (32 سالش بیشتر نیست البته) که هممون آرزو داشتیم یه روزی دومادیشو ببینیم !!! ..... و بالاخره موفق شدیم!! 

عمو جون شیراز عاشق شد و رفتن خواستگاری و 5شنبه هفته قبل مراسم عقد کنون داشتن!! 

 ما هم روز 4شنبه خونوادگی راه افتادیم و رفتیم شیراز !!   

 هوای شیراز همش این شکلی بود: 

ماهم دور هم همش این شکلی بودیم: خب شاد بودیم دیگه!!!

البته توی این دوروزی که شیراز بودیم هیچ جا نرفتیم گردش !! فقط صبح 5شنبه رفتیم شاهچراغ!!! یعنی رفتند چون منو راه ندادن برم تو!! ( مساله چادر بود فکر بد نکنید) وایسادم دم در الکی واسه خودم این ور و اون ور گشتم و نامزد خان زنگ زد باهاش حرف زدم و صبر کردم تا زائرا بیان و برگردیم هتل!  

شب هم که عقد کنون بود ! 

صبح روز بعد پا شدیم و جمع و جور کردیم و راه افتادیم که برگردیم ولایت! ولی به جاش رفتیم دروازه قرآن و خواجو و تا ظهر همونجا در حال عکس گرفتن و شلوغ بازی بودیم!!!  دیگه به زور دل کندیم و راه افتادیم ... دیشب هم دیروقت رسیدیم!  

پایان اخبار!!!!!!

خل و چل

من امروز یه کوچولوو خل میزنم!نمیدونم ازخستگی خواب نصفه و نیمه ی دیشب توی قطاره یا مغزم ورم کرده! 

دیشب یه خانمه تو کوپه بود که یه فلاسک چای با خودش آورده بود  و هر نیم ساعت پا میشد یه استکان چای می خورد بعد می خوابید، قشنگ نیم ساعت بعدش از خواب بیدار میشد به هزار زحمت از تخت میومد پایین میرفت دستشویی. دوباره بر میگشت میرفت بالا می خوابید. دوباره نیم ساعت بعد پا میشد چایی... 

منم که اینقد تو خواب حساس شدم که با هرصدایی مثه فنر از جا می پرم مگه گذاشت بخوابیم آخه بسکه شلوغ کرد؟ اینقد عصبانی شدم از دستش که نگو!!  

  

دیگه امشب حال و حوصله ندارم بنویسم ! برم بشینم پای وبلاگای بقیه ببینم اونا روزشون رو چه جوری گذروندن! مال من که تعریفی نبود!