دیشب مراسم عقد و عروسی پسر عموی محترممون بود .اول اینکه کلی هوا بارونی بود و اینجاها میگن هرکی تو زندگیش ته دیگ زیاد بخوره شب عروسیش بارون میاد و ما از روی همین اصل استنتاج کردیم که ته دیگای خونه ی عمو رو همیشه پسرعمو جان نوش می فرمودند.( البته گمونم این قضیه اندکی جنبه ی ژنتیکی داره چون تو مراسم عروسی 2تا دیگه از عموها هم بارندگی بود و کسایی که این ورا زندگی می کنن میدونن توی مناطق کویری بارندگی به حدی نیست که تصادفا این اتفاقا بیفته)
صرف نظر از تلاش مضاعفم برای جور کردن لباس و کفش و گردنبند و روسری و ....( که بعد از دیشب به آرشیو سایر لباسای پوشیده شده پیوستن) ، مشقت بار ترین قسمتش آرایشگاه بود که منو 3ساعت و نیم معطل خودش کرد و دیگه کاملا حرصم دراومده بود و واقعا تصور می کردم فقط برای صرف شام آماده میشم!!!!
آرایشگر مذکور هم کلی خودشو مشتاق دیدار اینجانب نشون داد و اظهار خوشبختی کرد از اومدنم و منم کلی اعتماد به نفسم overdose کرده بود که در نهایت متوجه شدم که مادر و خواهر آقای نامزد به اون آرایشگاه میرن و آرایشگر پدرسوخته هم نامزد منو برای دخترش هدف گیری کرده بوده !!!!( قطعا درک میکنید که تیرشم به خطا رفته
)
خداییش الان حقش نیست برم بزنم لهش کنم؟ زنیکه چشم ناپاک!!!!!
نه خب , واقعا جاشه از این جور آدما با یه جفت پا تو صورت پذیرایی بشه