ماجراهای من و زندگی

من:الهام متولد شهریور ۶۳ ! از۱۰ فروردین۹۰ با همسریم زیر یه سقفیم و از وقتی هم یادم میاد یا دانش آموز بودم یا دانشجو!!!

ماجراهای من و زندگی

من:الهام متولد شهریور ۶۳ ! از۱۰ فروردین۹۰ با همسریم زیر یه سقفیم و از وقتی هم یادم میاد یا دانش آموز بودم یا دانشجو!!!

رفیق بازی

عصر دوشنبه با سمانه جلوی در بولوار کشاورز پارک لاله قرار داشتیم !  دیدمش و یه نیمکت پیدا کردیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم و برای رفتن خونه ی دوستم مینا برنامه ریزی کردیم ! 

 وسط زر زدنهامون یه آقایی اومد گفت میشه چند دقیقه مزاحمتون شم ؟؟؟؟ 

من و سمانه این شکلی شدیم: 

هرچی هم نگاه می کردیم اصلا شکلش به مزاحما نمی خورد !! خلاصه که کلی آب دهنمون رو قورت دادیم و هی من یه نگاه به سمانه اونم یه نگاه به من !!! آخرش با شک و تردید گفتیم در چه موردی؟؟؟ 

آقاهه هم یهو بند زبونش وا شد و هی بروشور و کاتالوگ در آورد و شروع کرد به توضیح و تشریح طرح اهدای پلاسمای خون!!!!! یه 10 دقیقه ای بدون لحظه ای نفس کشیدن درباره ی نحوه ی اهدا و کاربردها و اثرات معنوی و .... توضیح داد بعد کارت آدرس مراکز اهدا رو داد و تشکر و معذرت خواهی کرد و رفت سراغ نیمکت بعدی!!!!!  

من و سمانه هم یوخده شرمنده شدیم پیش خودمون که چرا دخترای بدی بودیم و اون جوری درباره اش فکر کردیم و خدا مارو ببخشه و به آقاهه از اون اجر و ثوابای اسپشیال عطا کنه !! 

 

امروز صبح هم ساعت 9ونیم قرار داشتیم با سمانه که با مترو بریم گلشهر کرج که خراب بشیم سر مینا ! دوربین هم برده بودیم که بعد از 2 -3 سالی که دور هم جمع نشده بودیم از پیش هم بودنمون عکس بگیریم ! تا 6 عصر اونجا بودیم و کلی حرف زدیم و یاد خاطرات گذشته کردیم و مثل روانیا خندیدیم و عکس و فیلمای عروسیای همدیگه رو دیدیم و پشت سر شوهرامون حرف زدیم و دیگه به زور از هم دل کندیم که برگردیم ! دوباره سوار مترو شدیم که یهو یادمون افتاد ای وای  یادمون رفت عکس بگیریم!!! کلی حالمون گرفته شد ! برا اینکه دیگه خیلی ضایع نشیم دوتایی توی مترو هی از خودمون عکس گرفتیم و خندیدیم تا رسیدیم !  

 

فردا بلیط برگشت دارم و برمی گردم خونه پیش شوهر گلم !!  

5شنبه هم زن داداشم جلسه ی دفاع پایان نامه داره و به منم زنگ زده و دعوتم کرده که برم ! منم رفتم براش یه تابلو چوبی خریدم که 5شنبه صبح که رسیدم براش ببرم !  

همه دفاع کردند و فارغ التحصیل شدند ولی من فسیل شدم تو دانشگاه (ببخشید سنگواره)

 

دوباره تهران

وای چه هوای توپی! 

امروز صبح و ظهر بارون خیلی خوشگلی بارید و هوا واقعا معرکه شده بود ! اصلا فکر نمی کردم هوای تهران اینقدر خنک باشه ، کلی امروز زیر بارون لرزیدم و این لرزیدنه خیلی بهم حال داد !  

دیروز صبح رسیدم تهران و اولین دوستی که دیدم زی زی بود که پاش توی پیست اسکیت شکسته و توی گچه و با دوتا چوب زیر بغل راه میره ! منم مدام بهش می خندم و بهش می گم چلاق شدی رفت... 

 عصرش رفتم خرید و کلی چیزای خوشگل خریدم و کلی به خاطرشون ذوق کردم !    

امروز صبح با زی زی رفتیم دانشکده و تقریبا همه ی هم کلاسیامو دیدم و همه شون بهم متلک مینداختن که کجایی و چرا نیستی و شیرینی عروسی بده و... منم جواب دادم که واقعا فکر نمی کردم شماها دانشکده باشین اونام گفتن مگه همه مثل جنابعالی اند؟ ما هر روز دانشکده ایم ! 

 

روز شنبه اولین هم کلاسیمون جلسه ی دفاع داره و من خیلی ناراحتم که نیستم برم ببینم بچه ها چه جوری دفاعشون رو برگزار می کنند ! تصمیم گرفتم بیشتر بیام دانشگاه و چند تا جلسه ی دفاع هم کلاسیامو برم و یه خورده با سیستم اینجا و دفاع بیشتر آشنا شم که هم استرسم از بین بره هم بدونم چه ایرادایی دارم و باید برطرف کنم ! 

خلاصه که حسابی روحیه ام عوض شد و دیدن هم کلاسیام کلی شادم کرده و یهویی دوباره پرت شدم تو حال و هوای دانشگاه و دوباره اشتیاق به کار کردن رو پایان نامه و دانشگاه اومدن و درس خوندن برای دکترای سال دیگه رو از دل و جون احساس می کردم !   

یه مدت خیلی از پایان نامه و دانشگاه بدم اومده بود و ترسیده بودم از اینکه نتونم پایان نامه ام رو تموم کنم ولی وقتی بچه ها رو دیدم که چه جوری دور هم با تفریح و شوخی و خنده پایان نامه شون رو کار می کنن و کلی به هم کمک می کنن کلی از استرسم کم شد !  

 

 نگار هم صبح اومد پیشمون و یکی دو ساعتی جلوی بوفه چایی خوردم و خندیدیم و خیسیدیم ! 

کلی هم درباره ی ماجراهای بعد از ازدواجمون صحبت کردیم و کلی نگار منو نصیحت کرد و منم کلی دلم برا شوهری خان سوخت که اینقد باهاش بداخلاق بودم و غر زدم و... 

امروز خیلی خوشحالم و دیدن دوستام حسابی بهم انرژی داده و واقعا احساس خوبی دارم ! 

 

آقای شوهر از صبح اداره بوده و الانم زنگ زده که دارم با دوستام میرم فوتبال! دیشب هم یکی از دوستاشو دعوت کرده بود خونه و در غیاب من پارتی راه انداخته !!! گمونم الان تو دلش داره کلی خوشحالی می کنه که من نیستم و می تونه با دوستاش بره این ور و اونور ! البته فکر می کنم اگه دیدن دوستها به اندازه ای که توی روحیه ی من تاثیر مثبت میزاره روی اونم میزاره خیلی خوشحالم براش !!!  

فقط دلم یه کمی تنگولیده دلم می خواد زنگ بزنم کله شو بکنم که چرا نیومده با من!!!! 

 خب من برم سراغ پایان نامه ی هیولا !!

افکار شوم

چند روزیه همش تو فکر اینم که وبلاگم رو طلاق بدم ! راستش اینه که هیچی به اندازه ی وبگردی و خوندن وبلاگای دوستام منو خوشحال نمی کنه ! هنوزم اولین کاری که بعد از روشن کردن لپ تاپم می کنم چک کردن وبلاگای دوستامه که ببینم چه ماجراهایی داشتن و امروز چه حسی نسبت به زندگیشون دارن !  

ولی درباره ی وبلاگ خودم دیگه حس خاصی نسبت بهش ندارم و حقیقتش اینه که دیگه نوشتن و آپ کردنش دیگه مثل قبل خوشحالم نمی کنه ! برا همینم دیگه زیاد به آپ کردنش فکر نمی کنم و ترجیح می دم که بیشتر وبلاگای دوستای گلم رو بخونم !   

البته هنوز تصمیم جدی درباره اش نگرفتم و شایدم بزارم حالا حالاها باشه ! شایدم رفتم و یه کم که حالم جا اومد با یه وبلاگ دیگه دوباره شروع کنم!  

به هر حال خبرشو بهتون می دم!  

گفتم که تصمیم گرفته بودم برم تهران ! راستش برا کارای پایان نامه می خواستم برم ولی اینقدر نیاز به تفریح تو ذهنم خودشو می زنه به در و دیوار که زنگ زدم با کلی از دوستام هماهنگ کردم که بریم این ور و اونور!! ( آخه من تو کرمان هیچ دوستی ندارم که با هم بریم گردش ، حسابی تنهام!!!)  نتایج اینا بود::

زی زی طفلک توی کلاس آموزش اسکیت خورده زمین و کار دست پاش داده و فعلا معیوبه ! 

سپید با مادریزرگش اینا رفته آلمان! 

 الهام شماره2 توی شهر خودشون سرش به تدریس و نظارت گرم شده و نیومده تهران!  

سمانه مفقود الاثره و جواب تلفنشو نمی ده !  

فقط مینا رو پیدا کردم که اونم الان کرج زندگی می کنه و قرار شد از زیر سنگ هم شده سمانه رو گیر بندازم و با هم به یاد جوونیامون بریم کرج!! 

من هیچ دلم نمی خواد پایان نامه داشته باشم ! از استاد راهنمام بدم میاد !  اصلا دوست دارم برم شمال!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( این تیکه آخر تقصیر داداش وسطیه ها !! هی خودش می خواد بره شمال منم دلم خواسته )

آقای شوهر ما رفته مسافرت دوروزه برای جلسه ی دفاع خواهرش ! منم که تنها بودم اومدم خونه ی مامان و دارم یه دست و پایی استراحت می دم!  جمعه عصر نیت کردم برم تهران ولی خب فعلا که بلیط ندارم!  

دلم برا مامان و بابا و داداشیام خیلی تنگولیده بود!  

فردا شب هم طبق روال دیگر پنج شنبه ها مهمونی پاگشا دعوتیم خونه ی مادر شوهر اینا !  

بعدا دوباره میام! الان برم به ادامه ی استراحتم برسم!  

واقعا هیچ اتفاق خاصی تو زندگیم نمی افته !!!!  

 از صبح تا شب هم هیچ کار مفیدی که به درد دنیا یا آخرت بخوره انجام نمیدم! 

 

 5شنبه هفته قبل مامان مهمونی پاگشا گرفته بود برامون و 5شنبه ی این هفته هم بابابزرگی دعوتمون کرده! دیشب هم رفتیم خونه ی خاله ام شام موندیم و کلی با تلویزیون 3Dیشون ور رفتیم و متوجه شدیم که چقد الهام و داداشش ندید بدیدن!!!! 

 همشم 2تا عینک داشتن که ما هی از چشای همدیگه می کشیدیم که خودمون ببینیم ! 

 البته ناگفته نماند خاله خانم خودش از همه بدتر بود انگار نه انگار مثلا ما مهمونیم زشته جلو ما !!! حق هم داشت تازه چند ساعت قبلش آورده بودنش و نصب کرده بودن براشون! 

 

امشب هم نقشه کشیده بودیم بریم خونه ی اون یکی خاله ام مهمون شیم که امروز صبح مامان زنگ زد و گفت مادربزرگ شوهر خاله ام فوت کرده و عیشمون کنسل شد و دیگه هیشکی به ذهنمون نمی رسه که امشب بریم سرش خراب شیم!  باید یه جور دیگه خودمون رو سرگرم کنیم !  

 شنبه عصر یه گلدون شمعدونی خریدیم دوتا گل هم داره ! خیلی براش غصه می خورم آخه اونجا تو گلخونه زندگی می کرد . حالا من می خوام بزارمش تو بالکن که هوا بخوره ! روزا می ترسم بسوزه تو آفتاب یا باد از جا درش بیاره ! شبا هم می ترسم سردش بشه!! تو اتاق هم باشه کلی دلش می گیره !!! البته الان انگار خیلی حالش بهتره و رنگ و روش نسبت به روز اولی که خریدیمش یه خورده بهتره !  

یه گلدون سفالی هم خریدیم گذاشتم توی بالکن ولی هنوز تصمیم نگرفتم توش چی بکارم ! آخه یه خورده اینجا باد شدیده . اطرافمون هم ساختمون بلندی نیست که جلو باد رو بگیره و کلی باد میاد ! نمی دونم چه گیاهی برای این شرایط مناسبه که بکارم توی گلدونم!هنوز در حال تحقیقم!!! 

 شما نظری ندارید؟؟

راستی شنیدید اسامه بن لادن رو کشتن؟؟ عجب !!!!

به قول انگلیسیا i'm back

تا چند هفته پیش اگه دو هفته وبگردی نمی کردم فکر می کردم رفتم زندان گوانتانامو!!!!  

قدیم تر ها که اینترنت دیزلی بود و باید هی کارت می خریدیم یا بعدترش که باید حساب شارژ می کردیم بابا مدام فکر می کرد خط تلفن یا شرکت سرویس دهنده مشکل داره که هنوز نگرفته تموم می شد!!! خوب حدس بزنید کی اوقات فراغتش رو پای وب خرج می کرد؟؟ 

 یه کمی که مملکت پیشرفت کرد و امکاناتمون به شبکه وایرلس رسید دیگه اوقات فراغت و غیرفراغت همش شده بود وبگردی و فیس بوک و.....  دیگه الان خودتون درک کنید حال آدم معتاد رو که دیگه هفته ای یه دفعه بهش اینترنت می رسه ! 

 

ما یکشنبه ظهر رسیدیم خونه !هفته قبل جاتون خالی مشهد بودیم ! البته اولش بگم که ماه عسل کنسل شد تبدیل شد به مسافرت خونوادگی به همراهی مادرشوهر و پدرشوهر . 

عصرا همش می رفتیم حرم امام رضا  و صبحا با شوهرخان دوتایی می رفتیم ددر و گردش! اگه مشهد رفته باشید در جریان هستین که این گردشا 90 درصدش انواع پاساژ و مرکز خرید بوده شامل بازار امام رضا، پروما،الماس شرق،زیست خاور و و و ... 10 درصد باقی مانده هم تعلق می گیره به توس و شاندیز و پارک و...   

تازه یه بارم رفتیم مترو سواری!!!! 

خلاصه که جاتون خالی و خیلی خوش گذشت و بالاخره بعد از هفت روز با کوله باری از نبات و زعفرون و نخود و کشمش و ذرت شکلاتی و کشک و.... سوار قطار شدیم و به خانه برگشتیم! منم کلی این چندروزه بداخلاق بودم و هی شوهرخان رو دعوا می کردم

 

اینقد دلم برا خونه مون تنگ شده بود... تازه روز قبلش هم داداش کوچولوی پشت کنکوری اومده بود تمیز کاری کرده بود ما همش دراز شدیم و استراحت نمودیم !  

 

حالا مسافرته تموم شده نوبتی هم که باشه نوبت کارای پایان نامه است! آی ی ی استرس گرفتم! چقدر من کار و زندگی دارم ها ! می بینید تورو خدا؟ از صبح تا شب هم دارم هی خونه داری می کنم خسته می شم!!!  مثلا همین امروز از صبح پا شدم هال و اتاق و آشپزخونه رو تمیز کردم! غذا درست کردم .یه چند دقیقه ای دوتا فیلم سرود کریسمس و رابین هود رو دیدم . یه نیم ساعتی هم رفتیم هفت باغ ببینیم اوضاع درختا چه جوریه ! ( هفت باغ منطقه ای است در کرمان که شغل غالب مردم در آنجا ویلاسازی ، باغ کاری و گردش و تفریح می باشد)! 

خب دیگه با این اوضاع اصلا وقت نمیشه من به پایان نامه بپردازم ! میشه ؟ نه وجدانآً میشه ؟؟