ماجراهای من و زندگی

من:الهام متولد شهریور ۶۳ ! از۱۰ فروردین۹۰ با همسریم زیر یه سقفیم و از وقتی هم یادم میاد یا دانش آموز بودم یا دانشجو!!!

ماجراهای من و زندگی

من:الهام متولد شهریور ۶۳ ! از۱۰ فروردین۹۰ با همسریم زیر یه سقفیم و از وقتی هم یادم میاد یا دانش آموز بودم یا دانشجو!!!

خودپرداز بانک

هورا هورا من دارم میرم خونه ! امروز عصر ساعت 16و50 دقیقه بلیط دارم! 

 دیروز رفته بودم از باجه ی خودپرداز موجود در خوابگاه پول بگیرم که مشکل داشت و پول نداد و منم رفتم سراغ یه بانک دیگه! حالا امروز صورتحساب گرفتم می بینم ااااه به من پول نداده و از حسابم کم کرده!  

زنگ زدم به شماره ای که بالای باجه نوشته بود: 

من عصبانی: آقای غفاری؟ 

آقای غفاری با آرامش: بله بفرمایید 

من:( داد) آقا شما مسئول این خودپرداز خوابگاهی؟ 

غفاری( هول کرده بود بدبخت): بله چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟ 

من: (همونجوری با داد و بیداد):به من پول نداده ولی از حسابم کم کرده!!! 

غفاری( با یه نفس عمیق): آها اشکال نداره تا 48 ساعت بعد مبلغ به حسابتون برگشت داده میشه و ... 

من (بلندتر): من تا 48 ساعت دیگه بدون این 10 تومن چیکار کنم؟؟؟ 

غفاری ( با تعجب) : بابا 10 تومن که چیزی نیست!!! اصفهانی هستین شما؟؟؟ 

من: ای بابا چه ربطی داره؟ دانشجوییه ها! 

غفاری: خب اگه خیلی لازم دارین بیاین من خودم بهتون بدم 10 تومن!!!! 

من : برو بده به عمه ات!!!( اینو تو دلم گفتم!!!!) 

 

اومدم تو اتاق کلی با فاطی به غفاری بدبخت خندیدیم!!! 

 

وای دیر شد من برم چمدون ببندم و ناهار درست کنم و ... 

مرسی که به من سر می زنید دوست جونا ! پست بعدی در خانه!!

نیمه شب خوابگاه

بعد از ویدیوچت آخر شبمون با نامزد و لالا کردنش منم با خودم گفتم یه کوچولو وبگردی می کنم و زود می خوابم که فردا کلی کار دارم و باید وسایلمو جمع و جور کنم برا مسافرت به خانه!!!!!  

ولی یهو چشمم افتاد به ساعت و دیدم ای دل غافل بازم 2 شد که !  

تو اتاق ماهم که 12 خاموشی زدن و همشون الان دارن خواب یه زندگی رویایی و شیرین می بینن و یکیشونم یه خرخر خفیفی هم از خودش در می کرد !!! 

پاشدم برم دست به آب از جلو آشپزخونه سریع رد شدم و یه چیزایی دیدم که مغزم نتونست تجزیه و تحلیل کنه دنده عقب برگشتم دیدم اوه مای گاد !!!! یه دختره موطلایی واساده اون وسط داره ماهی سرخ می کنه!!! کنارشم رفیق سرتاپا آبی پوشیده اش داره یه کار دیگه می کنه ! گمونم برنج درست می کرد!!!! برگشتم اتاق دیدم ساعت دو نصفه شبه! الانم که من دارم این پست رو می نویسم هنوز صداشون از آشپزخونه میاد! ( اتاق ما چسبیده به آشپزخونه)

حالا اینا کی بپزنن و بخورن و بخوابن و اینارو که حساب کردم دیدم بعععععله تنها جغد ساکن خوابگاه من نیستم و یه عده ای کارشون از جغد گذشته خفاش شب شدنو غذاشونم نصفه شبا می خورن!! تو دلم گفتم ای خدا کاش اینا هم اتاقی من بودن حداقل اگه نصفه شب گشنه مون میشد میدی به غذا میرفت!!!!!

 خلاصه که با حسرت برگشتم به اتاق زیبایمان و باز پریدم رو تخت و لپ تاپم رو بغل کردم که وقایع اتفاقیه رو بنویسم!! الان دیگه میرم برای: